دو

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تغییرات گاهی کُند و کُشنده اتفاق می‌افتند. آنقدر کُند که دلت می‌خواهد راهی برای تسریعشان بلد باشی شاید که کمی از دردشان کم کنی. من به این گونه‌ تغییرات می‌گویم "پوست انداختنِ روح" که به مراتب اگر زنده زنده پوستِ تن آدم را بِکَنَند، دردش کمتر است یا حداقل برای من که اینطور بود. اینکه این تغییر از کجا شروع می‌شود و نتیجه‌اش چیست، برای هرکس انحصاری‌ست، دردَش اما هست و راهی هم برای مقایسه‌ی دردهایی که آدم‌های مختلف از این پوست‌اندازی‌ها تجربه می‌کنند، وجود ندارد. پوست را که می‌اندازی، روند این تغییر با سرعت عجیبی ادامه پیدا می‌کند. جوری که هرلحظه انگار به اندازه‌ی چندسال پیش می‌روی. نزدیکترین تشابه برای این مرحله شاید "دگردیسی" باشد. وقتی که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. همه‌ی اینها را گفتم که برسم به امروزِ خودم. امروز که از وَن پیاده شدم و نور آفتاب که افتاد روی موها و صورتم و یادِ مکالمه‌ی کوتاهِ دیشبم با شقایق افتادم و خنده‌ام گرفت، در کسری از ثانیه حس کردم چقدر همه‌چیز یکجورِ دیگری‌ست. جایی در دل این شهر، با این هوای کثیف و آدم‌های عصبانی و اوضاعِ همه‌جوره قاراشمیش مملکت، چقدر حس خوبی دارم و انگار اندوهِ سالیان از روی قلبم و ذهنم برای همیشه پاک شده... انگار یک نوارِ پرشده را از توی وجودم برداشته‌اند و یک نوار خالی گذاشته‌اند برای ضبطِ همه‌چیز از یک نقطه‌ی مشخص به بعد. بی‌حافظه، آرام و بی‌حس نسبت به آن دردهایی که انگار در خواب کشیده بودمشان. بریدن آن رشته‌ها انگار، آغازِ این دورانِ تازه است. دیشب، زودتر از همیشه خزیدم توی تخت و شروع کردم به خواندن داستانی از "فرشته احمدی" تا خوابم گرفت و گذاشتمش توی کیفم که ادامه‌اش را فردا در تاکسی بخوانم. امروز صبح همینطور که غرق شده بودم در داستانی از "لی‌مارتین"، متوجه شدم چراغ قرمز جهان کودک را رد کرده‌ایم و وقت پیاده شدن است و من که کتاب را می‌گذاشتم توی کیفم، دیدم تمام آدم‌های نشسته در وَن یا دارند گوشی‌هایشان را غلاف می‌کنند و آماده می‌شوند برای پیاده شدن و یا هنوز با انگشت شست، صفحه‌ی تلگرام یا اینستاگرامشان را بالا و پایین می‌کنند. برای منی که ماه‌ها و ماه‌ها دست از تمام کارهایی که عادت روزانه‌ام بود، کشیده بودم و شبیه به همان آدم‌هایی شده بودم که همیشه دلم نمی‌خواست، این لحظه یک جهش بزرگ برای بازگشت به سمت منی‌ست که همیشه بوده‌ام و شکوه و لذت این لحظه را هیچکس مثل خودم که تماماً تبدیل به ملال شده بودم با ظاهرِ یک انسان، درک می‌کنم و بس.

پ.ن: ابتدای داستانِ "لعنتی‌ها" از لی‌مارتین، یک اثر از "رابین کرک‌نیل" هست که دایره‌هایی روی صورتِ آدم‌هاست که چهره‌شان را کامل پوشانده. یعنی چند آدم را تصور کنید که همه‌ی اجزای انسانی را دارند به جز قرص صورت. فکر کردم و دیدم اخیراً چهره‌ی آدم‌های گذشته، دقیق در یادم نیست. مثلاً عطر تن و فرم دست‌ها و طرز راه رفتنشان را یادم مانده، اما صورتشان، درست شبیه به همین کار هنری از کرک‌نیل، با دایره‌هایی سفید رنگ در ذهنم پوشیده شده و من این را یک موهبت بزرگ به حساب می‌آورم. امتیازی که شاید جایزه‌ی تحملِ آن دردهای شبانه است چراکه یادآوریِ جاذبه‌ی نگاهِ بعضی نفرات، گاهی تمام زحمتی را که برای فراموشی‌شان کشیده‌ای به بادِ فنا می‌دهد و چه چیزی بهتر از فراموش کردنِ صورتشان در آن لحظه‌هایی که برای همیشه به ابدیت پیوسته‌اند؟!

پ.ن دو: امروز یک نفس داستان خواندم و از بین این همه کلمه، این جمله بارها توی ذهنم چرخید تا شب: "در این موقعیت‌ها دیگر عصبانی نبودیم اما لحن‌مان هنوز لحن دشمن‌ها بود؛ هشیار و محتاط. لحن مردانی که به عشقی که از زخم و درد متولد شده باشد، اعتماد نداشتند و ریشه‌اش را زیر سوال می‌بردند".

 

هفت...
ما را در سایت هفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : halfamberexistence بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 16:23