با صورت کبود شدهاش نشسته جلوی من. روی صندلیِ دیگر دختر بیست و دو سالهاش با چشمهایی نگران و دلهرهای غیرعادی که من جنسش را خوب میشناسم، خیره به من نگاه میکند. از پزشکی قانونی یکراست آمدهاند اینجا. من بنا به عادتی که در این یک سال و اندی کردهام و مشابهِ این زن را بیشمار دیدهام، هنگام صحبت کردنش سعی میکنم نگاهم را به طور مساوی تقسیم کنم بین چشم عادیاش و حرکتِ مردمکِ چشمِ دیگرش که مثل ماهیِ کوچکی در میانِ دریایی از تورمِ بنفش و سرخ رنگ و زخم شناور است. حرفهایمان کمی طول میکشد، درِ دفتر را که میبندند، من انگار چیزی از درونم کم و چیزی دیگر به درونم اضافه شده. دوباره برمیگردم پشتِ میز و کتابچهی داستان را باز می کنم:
"بیکسی و تنهایی بر دو نوع است؛ یکی بیکسی از فرطِ نیافتنِ کسی که عاشقش باشید و دیگری محروم ماندن از کسی که عاشقش بودهاید. اولی بدتر است... در عنفوانِ زندگی، جهان به دو دسته آدم تقسیم میشود: آنهایی که لذتِ دیگری را چشیدهاند، و آنها که هنوز نه. بعدش، تقسیم میشود به آنهایی که عشق را شناختهاند و آنها که نه هنوز. و بعدش باز جهان به دو دسته تقسیم میشود: آنها که تابِ اندوه میآورند و آنها که نه..." / جولیان بارنز
هفت...برچسب : نویسنده : halfamberexistence بازدید : 131